وانشات| فرد/جرج ویزلی
ظلمات همه جا را فرا گرفته بود. با سبک بالی و آسودگی در راهرو های هاگوارتز قدم می زدی، حوصله ات سر رفته بود و برای اکتشاف بیرون آمدی. البته که کمی قوانین را می شکستی، اما خب، مگر چیزی بدتر و عذاب آور تر از بی حوصلگی هست؟
نور ماه از لابه لای پنجره ها می تابید و راه جلویت را روشن می کرد. آهی عمیق کشیدی و چشمانت را بستی و اجازه دادی زیبایی شب در بند بند وجودت سرازیر شود. صدای هو هوی جغد ها سکوت شب را بر هم می زد و با آواز جیرجیرک ها و قورباغه ها در هم می آمیخت. با لبخند به ارکستر گوش فرا داده بودی که صدای منعکس شدن گام های فردی در گوشت پیچید. خشکت زد. با وحشت از اینکه قرار است چه کسی را ببینی برگشتی، و ویزلی مو قرمزی با نیشخند همیشگی بر صورتش نگاهت می کرد. نفس راحتی کشیدی، حداقلش این بود که گیر نیفتاده بودی. پسر کمی جلوتر آمد و با یک ابروی بالا رفته، فقط و فقط برای باز کردن سر صحبت پرسید:"دوشیزهy/n، دیدار شما رو مدیون چی هستم؟"
چشمانت را در حدقه چرخاندی:"این تویی که مزاحم من شدی؛ نه من."
با حالتی دراماتیک دستش را روی قلبش می گذارد و آه می کشد:"تو قلبم رو شکستی، ای دختر زیبارو و ظالم!"
خنده ات می گیرد:"بس کن! خیلی احمقی!"
و بعد با بد خلقی غرولند می کنی:" آه، تنهام بزار ویزلی!"
پسر مو قرمز، کمی جلوتر می آید و دستش را میان موهایش می برد:"مطمئنی میخوای برم؟"
قدمی عقب می روی و با یک ابروی بالارفته نگاهش می کنی:"منظورت چیه؟ میخوام برم بخوابم، تنهام بزار." و راهت را کج می کنی. جلویت می ایستد و بدن تنومندش راهت را سد می کند. برقی شیطنت آمیز درون چشم هایش می درخشد:"مطمئنم قرار نیست بخوابی."
آه می کشد و نگاهی عجیب بهت می اندازد، گوشه ی لبش مانند پوزخند بالا رفته است:"من فقط یه شانس میخوام. یه شانس، تا بهت نشون بدم میتونم خوشبختت کنم!"
و بعد می خندد:"فکر کنم زیادی کلیشه ای بود!"
نور ماه از لابه لای پنجره ها می تابید و راه جلویت را روشن می کرد. آهی عمیق کشیدی و چشمانت را بستی و اجازه دادی زیبایی شب در بند بند وجودت سرازیر شود. صدای هو هوی جغد ها سکوت شب را بر هم می زد و با آواز جیرجیرک ها و قورباغه ها در هم می آمیخت. با لبخند به ارکستر گوش فرا داده بودی که صدای منعکس شدن گام های فردی در گوشت پیچید. خشکت زد. با وحشت از اینکه قرار است چه کسی را ببینی برگشتی، و ویزلی مو قرمزی با نیشخند همیشگی بر صورتش نگاهت می کرد. نفس راحتی کشیدی، حداقلش این بود که گیر نیفتاده بودی. پسر کمی جلوتر آمد و با یک ابروی بالا رفته، فقط و فقط برای باز کردن سر صحبت پرسید:"دوشیزهy/n، دیدار شما رو مدیون چی هستم؟"
چشمانت را در حدقه چرخاندی:"این تویی که مزاحم من شدی؛ نه من."
با حالتی دراماتیک دستش را روی قلبش می گذارد و آه می کشد:"تو قلبم رو شکستی، ای دختر زیبارو و ظالم!"
خنده ات می گیرد:"بس کن! خیلی احمقی!"
و بعد با بد خلقی غرولند می کنی:" آه، تنهام بزار ویزلی!"
پسر مو قرمز، کمی جلوتر می آید و دستش را میان موهایش می برد:"مطمئنی میخوای برم؟"
قدمی عقب می روی و با یک ابروی بالارفته نگاهش می کنی:"منظورت چیه؟ میخوام برم بخوابم، تنهام بزار." و راهت را کج می کنی. جلویت می ایستد و بدن تنومندش راهت را سد می کند. برقی شیطنت آمیز درون چشم هایش می درخشد:"مطمئنم قرار نیست بخوابی."
آه می کشد و نگاهی عجیب بهت می اندازد، گوشه ی لبش مانند پوزخند بالا رفته است:"من فقط یه شانس میخوام. یه شانس، تا بهت نشون بدم میتونم خوشبختت کنم!"
و بعد می خندد:"فکر کنم زیادی کلیشه ای بود!"
۲.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.